گاهی به همین سادگی. زیر باران راه میرفتم و محصور دنیای اطرافم می گشتم.گلها و درختان! ماشینها و اصوات زیر و بم از نزدیک و دور، که با خود می اندیشیدم چه آشفته بازاری است این جهان! به سر سه راهی رسیدم که روبرویش کافه بهاران بود. قدم به سوی کافه برداشتم و آرام وارد شدم و گوشه ای نشستم. بیشتر افرادی که به این کافه می آمدند میانسال و گاهاً کهنسال و بدیهی بود که بوی قلیان کاشان و خوانسار همه جا را پر کند. فقط یک لیوان چایی سفارش دادم و بعد از نوشیدن رفتم بیرون و برای خرید دو تکه نان شتاب کردم. یادم رفت سیگار بکشم با خود گفتم تا نانها آماده شود من هم سیگارم را میکشم و نانها را تحویل میگیرم. این روزهای تقریباً آس و پاس بودم کارنیمه دائمی ام گوش بری از این و آن بود. چاره ای نداشتم. خرج سیگار و قرص و مشروب و قهوه فرانسه اینها پول نمیخواهد؟ هفته ای یک بار قلیان را باطمع و ولع بسیار با ذغال مخصوص میکشیدم و همراه با آن کیلو کیلو موز شیرین میخوردم و دم وقت هم یک پرس کباب اصیل به رگ میزدم. با اینکه آس بودم اما نوشیدن باده عصر و شبنگاهان هیچ گاه فراموش نمیکردم. بعد از اتمام غذا برخواستم و لباسهایم را پوشیدم و به سوی ساقی شراب قرمز حرکت کردم. 1 شیشه برای 1 هفته کافی بود. چون من هرگز بدون شراب قرمز نمیخوابیدم.مستی شراب قرمز، در خواب است و افسونگریهای رنگ وا رنگ توئمان با زیبا رویان از مستی شراب قرمز زائیده میگردند. روز بعد را باصدای نا هنجار """دن بی دونگ""" گوشی پدر از خواب پریدم و رفتم در پستو در کمد سبز را باز کردم و یک بسته کمل زرد را باز کرده و رفتم به سوی حیاط خانه و جستم به سوی پارک . سیگار را روشن کردم و با ژست مخصوص به خودم پوک زدم. پوپک در پی پوک...اما باز می اندیشیدم رو صندلی پارک نشسته بودم که نگاه برق آسای دختر زیبا نگاه من گره خورد در این لحظه که گویی قلب از طپش می ایستد و زمین از حرکت، یک میل آتشین با این نگاه برق آسا به سویم ، به درونم به ذرات وجودم نفوذ کرد! با خودگفتم آره این نگاه نگاه عشق هست این صدا که هیچکس نمی شنود جز خودم صدای خوش عشق.محصور این فرشته آسمانی گردیدم در این لحظه جز فرشته آسمانی لقب دیگر برای وصفش نمی توانستم بگذارم. او درست روبروی من در 80 متری روی صندلی نشسته بود تنها آبمیوه می نوشید و گاه گاه نگاهای مرموزانه به من میکرد، اما من برخواستم و به سویش گام برداشتم و کنارش نشستم. سکوت بود نمای گرگ و میش آغاز شبانگاه بعد از گفتگوی 1ساعته پس فردا در کافه ای قرار گذاشتیم.اضطراب معده ام را می سوزاند! سیگار پشت سیگار مگر امان میداد این دوست! یا دوست نما! نامش میترا بود. میترا میگفت بیشتر برای آرامش به اینجا می آم و تا اندازه ای از بازی بچه ها لذت می برم. اما سرنوشت خواب دیگری برایش دیده بود. تعبیرشم را زودتر زمانی که باید عیان میکرد، عیان نمود یک عیان ساده و بی پیرایه. دستان زیبای میترا را گرفتم و با اجازه پدر و مادرش به عقد دائم خود در آوردم. اوایل سخت بود اما رفته رفته بهتر و بهتر میشد هر دوی مایعنی فرهاد و میترا احساس خوشبختیمیکردیم.
نویسنده: آرین آریان