loading...
تارنمای شخصی آرین آریان
سازمان دانش، فرهنگ و هنر آرتمیس

سازمان دانش، فرهنگ و هنر آرتمیس

نمای زیبای لبه ماه هنگام غروب آفتاب

گسترش خوشه ستارگان در صورت فلکی عقرب

غروب زیبای خورشید از فراز شهر نیویورک

رویای سفر در زمان با کمک دانش فیزیک کیهان شناسی! آیا امکان پذیر است؟!

آرین آریان بازدید : 141 شنبه 19 بهمن 1392 نظرات (0)

 

سبزینه. میرعباس مشغول چیدن انگورهای رسیده در باغ خیلی بزرگی بود. اواخر شهریور ماه و سرخی شدید غروب خورشید انگورها را قرمزتر و خوشمزه تر میکرد. میرعباس فقط دو تا دختر داشت که یکی از دخترانش در خردسالی بر اثر بیماری فوت کرده بود و همسرش هم همینطور بر اثر بیماری فوت کرده بود. در خانه یکی یک دانه به اسم سبزینه که از جان برایش عزیزتر بود. میرعباس روی درخت گردو و در چند متری بالای درخت کلبه کوچکی بنا کرده بود که سبزینه را آنجا بگذارد. بنایی از گزند مار و حیوانات وحشی تا خودش با آسودگی به کارهای باغ بپردازد. یک باغ وسیع انگور، دور تا دورش دیوارچینی کاه گلی  بود و آبش از چاه تامین میگردید. چند تا دالان پی در پی هم، سمت چپ باغ را اشغال کرده بودند. اردکی از طفل های زرد و قهوه ایش مواظبت میکرد. باغ دارای سگ نگهبان بزرگی بود که کنار درب ورودی باغ با زنجیر به درخت بسته شده بود. میرعباس همین که کارش تمام شد وسایلش را جمع و جور کرد و به طرف خانه کوچک باغ گام برداشت. درخت گردوی بزرگ کنار خانه بود و سبزینه روی آن و توی کلبه بازی میکرد و با چوب ها برای خودش خانه های خیالی می ساخت. مرد کنار چاه سر و صورت و دستانش را با آب خنک شست و سبزینه را صدا کرد. چندین بار سبزینه را صدا کرد اما خبری از او نشد. میرعباس نگران به روی درخت گردو جست و داخل کلبه را وارسی نمود، اما اثری از سبزینه نبود. برگشت و همه جای باغ را گشت و مدام دخترش را صدا میزد. سودی حاصل نشد. در نگرانی شدید به بیرون از باغ رفت. دهکده روی سراشیبی کوه همراه با مردمی مهربان قرار داشت. به سوی کدخدا شتافت و از او کمک خواست. می ترسید و مدام با خود اهمیت ندادن به صدای سگ را در هنگام کار تکرار میکرد. بیشتر مردم دهکده در آغاز شب، فانوس به دست به دنبال سبزینه رفتند. مدام صدایش می زدند و همه جا را میگشتند. تا نزدیکی های صبح پی سبزینه را گرفتند اما اثری از او نبود که نبود. میرعباس که دیگر کاملاً نا امید شده بود و محک این سرنوشت شوم را نمی پذیرفت و سرش را به دیوار می کوبید و خود را ملامت میکرد. خود را مقصر گم شدن دخترش می دانست و احساس گناه آمیخته با ناامیدی از دست رفتن سبزینه وجودش را فرا گرفته بود. کنار جاده خاکی باریک، روی دو پا نشست و دستانش را روی سرش گذاشت که شاید اثری از او بیابد. هنگام شب برگشت و به اتاق جست. مشغول آماده کردن ذغال ها شد. بعد از اینکه ذغال ها گل انداختند شروع به کشیدن وافور نمود. آنقدر کشید که آرام آرام در سیاله ذهنی اش به فراموشی غم و اندوه نزدیک میشد. به وافور پوک میزد و چای می نوشید تا اینکه حالش کمی خوب شد. موجودی تریاکش زیاد بود و برای چند ماهش کافی بود. روزها و شب ها پی در پی هم گذشتند و سبزینه آرام آرام بدست فراموشی سپرده میشد. میرعباس اندوهناک از غم از دست رفتن دخترش بیمار شده بود و بسیار ناخوش بود. فقط تریاک سر پایش نگه داشته بود. ناخوشی میرعباس روز به روز شدیدتر شد تا اینکه در یکی از شب ها تنها و بی کس در اتاقی که گویی بوی سبزینه را میداد، جان داد و مرد. مردم دهکده خبردار شدند و مراسم و تشریفات فوت میرعباس را انجام دادند. یک سال گذشت. روزی از روزها غریبه ای توی جاده دهکده پای نهاد. مردم وی را نمی شناختند، هر کس میرسید نیمنگاهی به او میکرد. غریبه نامش سروانعلی بود و هم او بود که در آن غروب کذایی دختر چهارده ساله میر عباس را دزدید و به جای دوری برد و به عقد خودش درآورد. سبزینه از ندیدن پدر همیشه بی تاب بود و با حالتی انتظار گونه از پشت پنجره و یا روی سکوی حوض می نشست و به درب خیره میگردید. نزدیک غروب بود، تاریکی می رفت که حاکم شود. مرد از لای درب داخل باغ را دید زد. چند نفری مشغول کار بودند. وحشتی عجیب سروانعلی را فرا گرفت. عقب عقب می رفت که از دهکده خارج گردد. در راه مرد چابکی را دید و به سویش رفت و احوال میرعباس را جویا شد. بعد از شنیدن فوت پدر، غمگین گوشه ای نشست. ساعتی گذشت و وی سنگ ها را این ور اون ور پرتاب میکرد. حالا احساس گناه بر ذره ذره ی ذهن مرد حاکم شد. نگرانی سروانعلی از این بود اگر سبزینه ماجرای فوت پدرش را بشنود برای همیشه او را ترد میکرد. سروانعلی به جاده اصلی بازگشت و با کالسکه به طرف روستایش به راه افتاد. همین که رسید جلوی درب سبزینه را دید که داشت مربای آلبالو درست میکرد. سبزینه به محض اینکه سروان را دید به سویش شتافت و او را به آغوش کشید. سرش را روی سینه مرد گذاشت. انگار آرامش عجیبی از قلب مرد به جسم و روح او منتقل میشد. توضیحش سخت است گویی عشقی که از نفرت تولد یافته بود. بعد از تشریفات استقبال، سروان پای به اتاق نهاد و گوشه ای نشست و به پشتی تکیه داد. سبزینه وافور مخصوص سروان را آماده کرد و با یک استکان چای،جلوش گذاشت. سروان علی با تماشای بساط و منقل شروع به کشیدن تریاک کرد.هر چقدر میکشید لذتش بیشتر میشد و کامهای بیشتری میگرفت. سبزینه به کار خود مشغول شد. مربای خوشمزه و معطر آلبالو آرام آرام آماده خوردن میشد. سبزینه باردار بود و چند ماه بعد دوقولو زایید. یکی پسر و یکی دختر، مو نمی زدند.اسمشان را پریماه و غلامحسین گذاشت. حالا دیگر خانواده دو نفری سروان چهار تا شده بود. بچه  ها روز به روز در حال  بزرگ شدن و آرام آرام مشغول بازی های کودکانه شان می گشتند.

نویسنده: آرین آریان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
خورشید گرفتگی Analemma

تصویر زیبای ماه بر فراز رصدخانه (نوعی تقران منحنی بین ماه و رصدخانه)

عمق سحابی در صورت فلکی جبار! به راستی زیباست!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    دانش فیزیک کیهان شناسی

    هنر ادبیات
    هنر سینما

    هنرهای تجسمی

    هنر تئاتر

    هنر معماری

    دانش شیمی

    دانش فیزیک
    دانش کامپیوتر

    دانش زمین شناسی

    دانش بیولوژی (زیست شناسی)

    دانش ریاضی

    دانش اخترفیزیک

    آمار سایت
  • کل مطالب : 79
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 30
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 208
  • بازدید ماه : 1,320
  • بازدید سال : 6,925
  • بازدید کلی : 40,406
  • کدهای اختصاصی