اين از عجايب جهان مدرن است كه معتقد است انسان از ادامه دادن به راهی كه طی كرده و آشكارا به اشتباه ختم شده ديگر نمیتواند منصرف شود و از آن باز گردد، بلكه بايد پيوسته خودش را تشويق به ادامه دادن در آن كند. اين مورد نه تنها در بارهی هنر معماری مدرن كه در مورد سوسياليسم، آزادی و هزار و يك چيز رنگ باختهی مدرن ديگر صدق میكند. كسانی كه از چنين چيزهايی به دفاع بر میخيزند هيچ درس ديگری از شكست هايشان نگرفتهاند مگر اين فكر كه آنها هنوز هم به اندازهی كافی (در اين راه) جلو نرفته اند. \"راجر سكروتن\"
مدرنيسم در معماری آن مبانی را دور انداخت كه هدايتگر كسانی بود كه شهرهای بزرگ اروپا را ساخته اند. مدرنيسم تمامی كوشش هايی را كنار گذاشت كه برای انطباق با زبان گذشته انجام گرفته بود، چه گذشتهی يونانی، چه رومی و چه گوتيك. مدرنيسم سبكهای كلاسيك، ستونها، گچبریها و حاشيههای تزئينی را بی اعتبار كرد. مدرنيسم خيابان را به عنوان نخستين فضای عمومی و نمای سردرها و ساختمانها را به عنوان چهرههای عمومی ساختمان رد كرد. مدرنيسم همهی اينها را كنار گذاشت نه به اين خاطر كه جايگزينی سنحيده و خوب طراحی شده برای آنها داشت بلكه به اين علت كه مدرنيسم سخت مشتاق ساقط كردن نظم اجتماعی بود كه مظهر و ثمرهی اين چيزها هستند ـ نظم بورژوازی به مثابه مبنايی برای تجارت، زندگی خانوادگی، بلند پروازی و جستجوی معمول برای سبك.
مدرنيسم در معماری بيشتر پروژهای اجتماعی بود تا زيباشناسانه. لوكوربوزيه، ساختارگرايان روسی و هانس میير (Hans Meyer) هنگامی كه مدير باوهاوس (Bauhaus) بود جملگی ادعا میكردند كه اهل تفكر در معماری هستند، اما ناچيزی و بی مقداری آنچه آنها در بارهی معماری (در مقايسه با آنچه طرفداران جنبش احياگری سبكهای گوتيك و كلاسيك گفته اند) آشكار میسازد كه اين ادعای آنها تا چه حد توخالی است. آنها حامی فعال مسائل اجتماعی و سياسی بودند كه آرزويشان فشردن خميرهی نامنظم انسانی بود كه يك شهر از آن ساخته میشود و تبديل كردن آن به يك سد سوسياليستی. معماری برای آنها بخشی بود از يك سيستم نظارتی جديد و فراگير. البته آنها از كنترل و نظارت صحبت نمیكردند: سوسياليستها هرگز چنين نمیكنند. پروژهی لوكوربوزيه برای تخريب مناطق شمالی رود سن در پاريس و جايگزين كردن آنها با برجهای بلند از جنس شيشه بود كه میبايست رهايی و آزادی از قيد و بندهای كهن زندگی شهری باشد. آن خيابانهای كثيف و اتفاقی (بدون نقشهی دقيق) میرفتند كه جای خود را به علفها و درختها بدهند ـ فضاهای باز كه انسان نوين سوسياليستی رها شده از بطریهای شيشهای بهداشتی، مكانی كه هر شب مانند كالا در آنها انبار میشد، اكنون میتوانست در آنها و در زير نور خورشيد قدم زده و با خودش تنها باشد. لوكوربوزيه نه هرگز از خود پرسيد كه آيا مردم اصلاً خواهان چنين زندگی هستند و نه اهميتی داد به اينكه كدام روش آنها را به آرمان شهر جديدشان میرساند. تاريخ (به آن نحوی كه در پروژهی مدرنيسم استنباط میشد) وجود آنها را ايجاب میكرد، همين است كه هست، میخواهی بخواه و نمیخواهی نخواه.
ساختمانهای گوتيك و كلاسيك از دورهای ديگر میگفتند، كه در آن افتخار، عزت و بزرگی با سربلندی و بدون به ريشخند گرفتن خود در خيابان ايستاده بودند. مدرنيستها ادعا میكردند كه ما ديگر نمیتوانيم سبكها و مصالح گذشته را صادقانه مورد استفاده قرار دهيم، زيرا ديگر كسی به آن ايدهها باور ندارد. دورهی مدرن دورهای بود بدون قهرمان، بدون افتخار، بدون قدردانی و تكريم از هرچيزی كه بالا تر يا والاتر باشد از انسان معمولی (2). اكنون آن نوع هنر معماری مورد نياز بود كه بتواند بينش اخلاقی از جامعهای برابر و بدون طبقه را بازتاب دهد، يعنی جامعهای كه از آن نظامهای سلسله مراتبی رخت بر بسته اند. بنابراين آن نوع از (هنر) معماری مطرح میگشت كه كمترين تزئين يا هر گونه خودنمايی و ظاهر سازی ديگری از يك عظمت و شكوهی كه هيچ انسان زندهای نمیتوانست از آن تقليد كند را در خود گنجانيده باشد، (هنر) معماری كه از مواد و مصالح مدرن برای ساختن جهانی نو استفاده میكرد. واژههای اصلی اين معماری جديد «صداقت» و «كاربرد» بودند. معماران مدرن در استقاده از لفظ صادق بودن تلويحاً میگفتند كه ساختمانها نيز میتوانند به ما كمك كنند تا ما نيز با صداقت بشويم. شهر جديد از جنس شيشه، سيمان و چمن زار بود، بدون ظاهر سازی اجتماعی، و مكانی بود كه انسانها میتوانستند در يكدستی و همشكلی شايان تقليد در كنار هم زندگی كنند و با احترامی برابر پاداش داده شوند.
اين برنامهی كاری اجتماعی دلالت داشت بر اين اصل كه مدرنيسم در معماری نه يك تجربه يا آزمايش بلكه يك نهضت بود و كسانی را كه با آن مخالف بودند به ديدهی دشمن مینگريست، يعنی به عنوان اعضای يك جامعهی كشيشان مذهب تظاهر و ريا كه میبايست هرچه زودتر از موقعيتهای مهم و حساسی كه داشتند و از قدرت كنار گذارده شوند. هنگامی كه تاريخ نگار آلمانی نيكلاوس پوزنر (Niklaus Pevesner) و معمار ساختارگرای روسی برتولد لوبتكين (Berthold Lubetkin) نهضت را به لندن آوردند يك دكان قانون گذاری باز كردند و هرچيزی را كه به عنوان گسست قطعی با گذشته نمیشد در نظر گرفت تخطئه نمودند. آنها هر دو به عنوان پناهنده در حال مسافرت بودند، پوزنر از نازيسم و ديگری از كمونيسم فرار میكرد ـ يعنی از كيش هايی با تنوع سياسی ـ آيين هايی كه مانند مدرنيسم در معماری نخبهها را به مردم و كنترل اجتماعی را به نظم خودجوش ترجيح میدادند. اين دو با خود بی روحی و يكنواختی ايرادگير از رژيم هايی كه از آنها فرار كرده بودند را سوقات آوردند. در نگاه آنها هيچ چيز نفرت انگيزتر نبود از جذبهی (بعد از اين) ساختمان يك بانك دورهی گوتيك ويكتوريا يا مدرسهای از دورهی نئوكلاسيك. برای پوزنر دادگاههای سبك گوتيك از خيابان آرتور ـ يعنی مهمترين بخش از ناحيهی حقوقی كه نمادی زيبنده بودند از تشكيلات قضايی حقوق عرفی و كار روزانهی آنها از آشتی و صلح ـ ساختمان هايی ميان مايه و بی اهميت بودند كه سرمنارهها و ستونهای مرمرينشان كه انسان را به ياد قصههای پريان میانداخت نه نشاط آور بودند و نه شادی بخش مگر فقط رياكار و بدون صداقت. در تضاد با آن ايستگاه متروی آرنوس گروو (Arnos Grove) با آن آجركاری ساده و بسته بندی شده و پنجره هايی با چارچوبهای عبوس، گواهی بودند از دنيای آيندهی بهتر كه در آن زندگی مدرن با صداقت تمام به نمايش گذاشته میشد و آشكارا قبول عام میيافت.