سرنوشت بی سر و پا. خود را به گوشه ای کشیدم و سرم را میان دو پایم گرفتم و چشمانم را بستم. دقایقی بعد زیر نشخوار و وزوز انبوهی مگس پهن بر زمین بودم.من روایتگر چه چیزی هستم؟ از چه بگویم؟ زخم های زندگی هر لحظه چون تیشه ای سترگ بر جسم نحیف و رنجورم کوبیده میشد. خاطره ای از مخیله ام گذشت، یاد روزی که سپردمش بدست روزگار. خاطره تلخ جدایی! همیشه می گریم. می گریم چون ابر بهار که نه چون ابر پاییز! افسوس که خزان زندگیم زود به سراغم آمد و من را در مرداب خود بلعید! کدام دردها را به دوش بکشم؟ نگاه چموش رهگذران را؟ سرخوشی دخترک بادبادک باز بستنی بدست که وقتی مرا نگاه میکند خوردن بستنی از یادش میرود! نمی دانم ها و هزاران چیستان در تخیل پوسیده ام جولان میدهند! این مردم، زن و مرد، بچه و جوان با نگاه هایشان چه چیزی را میخواهند به این گوشت فرسوده بفهمانند؟ خودشان را حق به جانب و من را باطل مطلق می پندارند! کاش که می پذیرفتند و میدانستند. خودم پذیرفتم که اسیرم. اسارتی که با کریستال شروع شد. بازوهام قرمز و سوزان شده! دلمه دلمه از توش چرک و آب و خون بیرون میزند. چون تکه گوشت مسموم در این خرابه ول شدم. کاش ذهنم میتوانست آواز بخواند و مرا تیمار کند. هم قطارم از راه رسید و کنارم نشست و از لای لباس مندرسش کیسه را پرت کرد کنار تکه ذغالها! کیسه را برداشتم و اولین سوزن را آماده کردم و سریع در گوشت بازوی چرکینم فرو بردم. دقایقی گذشت و حالم کمی بهتر شد. هم قطار بعد از تزریق با همان سوزن در گوشه خرابه زیر دالان پر از مدفوع موش افتاد! گویی که مرده بود! برخواستم و از گوشه خرابه به داخل جدول پر رفت و آمد جستم. گرسنه بودم و به همین خاطر شروع کردم به گدایی! حاصل گدایی مقدار اندکی پول شد! به در دکان نانوایی رسیدم و التماس کردم تکه نانی به من بدهند. صاحب نانوایی با یک نگاه طولانی بلند شد و از 5 متری تکه نانی به طرفم پرتاب کرد و من هم مانند شغال قاپیدم و مشغول خوردن شدم. اثر تزریق داشت از بین میرفت. دوباره خماری و کوفتگی و درد و لرزش به سراغم آمد. هراسان و لرزان و با نگاهی آمیخته با ترس و وحشت راه میرفتم که ناگهان پایم پیچ خورد و نقش بر زمین شدم. توان برخواستن نداشتم ام. به زور خودم را بلند کردم و آنقدر تنم رنجور بود که هنگام بلند شدن گوزیدم. صدای گوزیدنم رهگذران را به خنده انداخت که خودم هم خنده ام گرفت! واقعا که گوزیدن تزریقی بی سرپایی مثل من خنده دار و مسخره و بی معنی هست. میخواستم همان تکه نان را استفراغ کنم اما نشد. حالم خیلی بد بود. سرم گیج میرفت. آرام به سوی خرابه بازگشتم و از لای خاک و انبوهی از آشغال به گودال گندیده ام جستم. چند دقیقه بعد مشغول ریدن شدم. از کل تن فاسدم توده متراکمی از مدفوع که به مدفوع آدمی زاد هم شباهت نداشت و ترکیبی بود از تکه نان های هضم نشده و چرک و خون از سوراخ کونم بیرون زد. در همین حین که تار میدیدم ودر خماری شدید بودم با کله روی مدفوع ام افتادم و حجم مدفوع به صورت و دهانم ماسیده شد. خود را به گوشه ای کشیدم و سرم را میان دو پایم گرفتم و چشمانم را بستم. دقایقی بعد زیر نشخوار و وزوز انبوهی مگس پهن بر زمین بودم